پاییززرد

درختان خمیده ازطوفان غم

اشکهایم

قطره قطره

سرازیر است و

او تنهاییم را نمی بیند

سال هاست که من در خود

مرده ام

"ما"

از وجود بی وفایی ها

من و او شده

من از او و

او از من جدا شده

تنها نوشته ای

از       " ما "

باقی مانده است

 

نوشته شده در دو شنبه 24 دی 1391برچسب:, ساعت 23:51 توسط هاله|

رفتی و ندانستی 

که دل من ازرده است

دلم از بی وفاییهابی زاراست

ندیدی شکستن مرا

انگاه که خمیده گشت

قامت من وقتی تو بودی

مرا نمی دیدی

صدایم نمی شنیدی

حال که رفتی

هم میشنوی

هم می بینی

اما نیستی

نیستی که ببینی شکستن مرا


     من به تو محتا جم           

نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, ساعت 23:38 توسط هاله|

دیری است کز می ومیخانه دل بریده ام  

   وزسرای عشق عزلت بگزیده ام   

     مرادرکوی عشق جایی نیست     

  چون قرعه جفا به نام من کشیده اند

نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, ساعت 23:18 توسط هاله|

نيمه شب بود و غمي تازه نفس ,

ره خوابم زد و ماندم بيدار .

ريخت از پرتو لرزنده ي شمع

سايه ي دسته گلي بر ديوار .

 

همه گل بود ولي روح نداشت

سايه اي مضطرب و لرزان بود

چهره اي سرد و غم انگيز و سياه

گوئيا مرده ي سرگردان بود !

 

شمع , خاموش شد از تندي باد ,

اثر از سايه به ديوار نماند !

کس نپرسيد کجا رفت , که بود ,

که دمي چند در اينجا گذراند !

 

اين منم خسته درين کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سايه ي خويشم , يا رب ,

روح آواره ي من کيست , کجاست ؟

شاعر فریدون  مشیری

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ساعت 16:11 توسط هاله|

 

 

چو ماه از کام ظلمتها دميدي.

جهاني عشق در من آفريدي.

دريغا با غروب نابهنگام,

مرا در کام ظلمت ها کشيدي...

شاعر فریدون مشیری

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ساعت 16:8 توسط هاله|

 

 

به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !

درین ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دریا , دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !

خروش موج , با من می کند نجوا ,

که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,

امید آنکه جان خسته ام را ,

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !

شاعر فریدون مشیری

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ساعت 15:59 توسط هاله|

اشکم .ولی به پای عزیزان چکیده ام          خارم .ولی به سایه ی گل ارمیده ام 

بایاد و رنگ وبوی تو ای نوبهار عشق       همچون بنفشه سربه گریبان کشیده ام 

 من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش      ازدیگران حدیث جوانی  شنیده ام

پازجام عافیت.می نابی نخورده ام          وزشاخ ارزو گل عیشی نچیده ام  

موی سپید را فلکم رایگان نداد     این رشته رابه نقد جوانی خریده ام 

ای سرو پای بسته به ازادگی  مناز       ازاده من. که از همه عالم بریده ام

گر می گریزم ازنظر مردمان ((رهی))         عیبم مکن که اهوی مردم ندیده ام     

 

نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ساعت 22:6 توسط هاله|

به گرمی دل نمیبندم

دلم لبریز از سردیست

در آغوشت پناهم نیست

چرا دنیا چرا دنیا

دلم از درد میسوزد

کسی با من موافق نیست

به درد خود گرفتارم

لبانم خشک از سردیست

صدایم مرده

دل خشکیده

دنیایم زمستان است

نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:, ساعت 16:32 توسط هاله|

 

 

برگریزان همه خوبی‌هاست.

 

می‌بریم از همه پیوند قدیم
 

 

می‌گریزیم از هم
 

 

سبک و سوخته، برگی شده‌ایم
 

 

در کف باد هوا چرخنده.
 

 

از کران تا به کران
 

 

سبزی و سرکشی سروی نیست
 

 

وز گل یخ حتی
 

 

اثری در بغل سنگی نیست.
 

 

این‌همه بی‌برگی؟
 

 

این‌همه عریانی؟
 

 

چه کسی باور داشت!؟...
 

 

دل غافل! اینک
 

 

تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی
 

در تماشاگه پاییز که می‌ریزد برگ.

 

نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:, ساعت 1:32 توسط هاله|


عشق تو،

مــرا آموخـت،

بی اشـک بگریم!

شاعر:نزار قبانی

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ساعت 22:58 توسط هاله|


قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت